اریانادلش بازی میخواست
عزیزم دیروز بابایی ماروبردبیرون ساعت ٧بودتااذان یک ساعت مونده بودبعدافطاری بابایی هرکاری کردتاباشمابازی کنه شماقبول نکردین دوست داشتی بابچه هایی که بودن بازی کنی هرکاری کردی باهات بازی نکردن منم بدجوری دلم گرفت یاددوقلوهازهراوفاطمه افتادم که باپسرداییت حسن سرتوبحث میکردن ماهم نوبتیش کردییم که بتونن باهات بازی کنن خداحفظ شون کنه اشکم دراومدولی جلوشوگرفتم کجایین که دلم واستون یه ذره شده ماهم وسایلوجمع کردییم اومدییم جای دیگه بابایی براد تفنگ وعروسک کلاغ گرفت توخیلی بازی کردی ساعت١١برگشتیم خدابزرگه خودش تنهام...
نویسنده :
مامان وبابا
10:40
